313هم قدم . به وبلاگ من خوش امديد



 



 


 


سلام مي خوام يه داستان تعريف کنم:




 داستان يه جون: اون خيلي آشفته بوديه جوري که انگار داشت از پادر مي اومد.


اون آدم نوجوان خوبي بود.بچه اي که اصلا فکر وافکارمنفي وپليدي نداشت .


اون باخدا بودو عاشق خدا و زندگيش با تمام کم وکاستي هاش مشکلاتش مي چرخيد.


داستان از اون جايي شروع شد که


خيلي تنهابود دوست داشت توزندگيش يه کسي باشه کمي درکش کنه حرف دلشو گوش بده يکي که برايش همدم باشه اماکي!


چه کسي کسي نبود !!!


اون سعي ميکرد که با دوستاش باشه ولي دوستاشم انو درک نمي کردن اون خيلي مشغول اين موضوع شد تاحدي که بين اون وخدا رو غبار پشوندوفاصله انداخت.


جون قصه ي من تنها بودو خودشو با درسو مدرسه سرگرم ميکرد،


گاهي از شدت درد وغصه از خونه ميزد بيرون اين جون ادم توداري بود درداشو توسينش مي ريخت.


اين غصه ها اينقدر تودلش جمع شدکه داشت افسردگي مي گرفت،


اون از بچگي يه دخترو مي شناخت آخته پدراشون همکار بودن خونه همديگه ميرفتن ولي مدتي اين رفتو آمدا بدليل مشغله ي زندگي تموم شده بود .


ازطرفي باباي اودختر معلم جون بود .جون قصه ي من تاحالا نسبت به دختري احساسي پيدا نکرده بود اصلا ازاينجور فکرا


نمي کرد ولي اين بار فرق داشت اون صدمه ي عاطفي ديده بودو دوست داشت کسي رو براي خودش داشته باشه که درکش کنه .


توي يه مراسم اون دختر ديد اون شب يه خواننده مي خوند همه ي


دخترا همراش مي خوندن وادا در مي آوردن يا حجاب خوبي نداشتن اما اون خيلي نجيب بود وهمين نجابتش نظر ودل جونو درگير کرديه جورايي نسبت به اون احساسي پيدا کرده بود.


اون سعي ميکرد فکرشواز اون دورکنه چون از اينجور فکرا بدشمي آمد،


ولي مثل يه اسبي که توباطلاق گيرکره وهرچي دستو پا مي زد،


يبيشتر فرومي رفت،خلاصه فصل امتحانابود تمرکز نداشت نتوست از پس امتحان بربيادوامتحاناشو خراب کرد بخاطر اين مسئله خيلي حالش بد بود.


چون بچه دبيرستاني بودوزمان اين حرفا نبود وقت وقته درس خوندنو جواب گرفتن اين زحمتا بود،نمي دونست چکار کنه گيچ شده بودو افسورده اون مجبور شد با يکي حرف بزنه اما کي!


هرچي بيشتر فکر ميکرد افسرده وداغون تر مي شد.


اول با نزديک ترين دوستش صحبت کرداون يه مشکلي شبيه اين داشت،


اما کسي بود که اونو درکش کنه ولي اون جون چي!


با مشاوري حرف زد کمي راهنمايي کرد ولي به قول مولانا:


دردي است غيرمردن،کان رادوا نباشد       پس من چگونه گويم کاين درد رادواکن


با يکي از اقوامش که يه دختر همسنوسال خوش بود مي خواست حرف بزنه اما مشکلي بود مي ترسيد! مي ترسيد چون اون دختر بودو دختر هم انساني عاطفي هست بايکي از دوستاش که يک روحاني مشاور بود صحبت کرد.


اون اين مسئله که شايد ايجاد احساس بشه رو قبول داشت وبه شدت حرف زدن با اون دخترو نهي کرد،ولي اون جون


نمي تونست دردشو تو سينش نگه داره،نمي تونست چون ديگه جونش به لب رسيده بود وافسرده تو نمازش همش گريه


مي کرد.


از خدا گله مي کرد من اهل اين حرفا نبودم،من با توبودم ،من عاشق تو بودم ،من تورومي خواستم،خدا چکار کنم ولي فايده نداشت انگار خدا داشت اونو امتحان مي کردپس جوابش رو نمي داد.


جون ديگه داشت نا اميد مي شود،از شدت قصه وغم آرزوي مرگ مي کرد .اون ميدونست که اگر به اون دختر خودشو نزديک کنه مقدمه ي گناهه نمي خواست دستش به گناه آلوده بشه چون با اين کار آخرت خودشو اون دخترو خراب کنه.


تا اينکه کمي خودشو با حرف زدن به دختر اقوامش نزديک کردتا باعقايد اون آشناشه آخه اون براش يه خواهر بوديه خواهر نزديک ودوستداشتني اون براش گفت همه تو زندگي شون مشکل دارن هرکس به يک شکل متفاوت توبايد اينو بدوني که توي اين دنيا به غيراز خدا به هرچيزي دل ببندي از دست ميدي.


پس هرمشکلي برات توزندگي پيش اومد خدا قرص ترين تکيه گاهه


که توميتوني تکيه براش بزني.


با حرفاش دلم آزاد شود،چوري که قبلا احساس خفگي داشتم ولي الان نداشتم خدا خيرش بده،خيلي آرومم کرد بعد فهميدم که نظرش اينه که من دوست دارم که با خدا باشم وهر پسر حتي اگر طلا هم باشه نظر منو جتب نمي کنه.


بااين حرف دل جون ما محکم شدو اون که از نظرش بزرگ ترين ناجي وخواهر بزرگش بودبراش شد الگو که اين دنيا ازرش نداره وشايد کسي بودکه


مي تونست جون مارو درک کنه.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی ولیعصر (عج) شهرستان ماکو فروشگاه فایل gameisland ریپورتر اينجانب، ابوحيدر yasfloweriteh تخیلات یک نیمه مهندس الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم باحال peyliway(په‌يلواي)